
هیچ وقت صدای دلانگیزی گنجشکهای در یک باغ را در ترکیب با صدای دلنشین جریان آب شنیدهای؟؛ آیا این صدا را حین خیره شدن به حرکات موجی و منظم برگهایی درختان در نتیجهای وزش باد ملایم تجربه کردهای؟ من این تجربه را میخواهم؛ فارغ از هرگونه پریشان فکریِ دیگری؛
من صدای خندهای بچههای را میخواهم بشنوم که بدون هیچگونه دغدغهای زندگی میکند؛ نوایی شادی سر میدهند؛ به معنای واقعی کلمه مملو از شور و نشاط اند؛ من میخواهم این صداها را در پارکی بشنوم که از شور و هیجان بچهها در حین بازی به فضا میپیچد، طوریکه من، آرام روی نیمکتی نشسته، با تمام وجود متوجه آنها باشم. من این تجربه را میخواهم بدون هرگونه عوامل حواسپرتکن دیگری؛
من یک صحبت عمیق دوستانه میخواهم – گفتگویی در کافیشاپی که جز صدای آرامبخش موسیقی آن هیچ صدایی دیگری نباشد؛ جایی که گذر زمان فراموش شود و دغدغههای موجود در مکان نیز!؛ من این را میخواهم؛
من جنب و جوش مردم شهر را میخواهم ببینم؛ میخواهم حین پیادهروی به سمت محل کارِشان را ببینم؛ میخواهم ببینم کودکانی را که دارد دست در دستِ هم، با شادی رشکبرانگیز و بازیگوشیای فریبنده به سوی مکتب/مدرسه میروند؛ من این را میخواهم؛
من میخواهم زیبایی خیرهکنندهیی طلوع آفتاب را تماشا کنم؛ خدا حافظی و دست تکان دادنِ روزانهای خورشید را هنگام غروب ببینم؛ به چشمک زدن ستارهها در یک شبی تاریک خیره شوم. میخواهم تجربهی احساس عمیق و دلانگیزی باد صبحگاهی را، حین که آرام و بیصدا صورتم را نوازش میکند، با خود داشته باشم؛ من میخواهم اینها را تجربه کنم و با تمام وجودم حس کنم؛ اما نمیتوانم.
فکر کردن به این ناتوانانی غمانگیز و ناراحت کننده است. ولیکن باید اعتراف کنم: متاسفانه دشوا است چنین تجربههای لذتبخشی داشته باشم. زیرا من یک زندانیام – زندانیای گوشی هوشمند؛ زندانیِ که زندانبانش خودم هستم و زندان هم در دستانِ من.
پینوشت: چند روز پیش، یادم رفته بود که موبایلم را با خود به محل کار ببرم. تمام روز مثل معتادی که چند روز پیوسته دود نکرده، به دنبال آن بودم. آن روز بود که تازه فهمیدم یکی از برزگترین مشکلاتی که ممکن بیشترین پریشانخاطری را برای من و بسیاری دیگر به میان آورد، در این جمله نهفته است: «اوه خدای من! گوشی هوشمندِ من در خانه جا مانده است!» – جملهی که تا چند دهه پیش هیچ معنایی نداشت.