
«هِی رفیق! این طمعاش چیه؟!» اگر این جمله خودمان استفاده نکرده باشیم، در مارکیتها و سوپرمارکیتها لااقل برای یکبار شنیدهایم. جملهی که باعث میشود، در بسیاری از مواقع، به یک نوشیدنی نسبت به نوشیدنی دیگر ترجیح داده شود و به خوراکیِ هم نظر به خوراکی دیگر. طعم چیزیست که تجربهی ناشی از خوردن و نوشیدن را لذتبخشتر میکند و در مواردی هم، مزه و بوی بدی بعضی خوردنیهای که مجبوریم بخوریم را قابل تحملتر.
همانطوریکه کودکان، نظر به تجربیات قبلی، تمایل به خوردن دارو/دوا ندارند، ذهنِ ما نیز در برابر بعضی ورودیها از خود حساسیت نشان میدهد. در هنگام شنیدن حرفی، یکی ممکن جبهه بگیرد، دیگری مقاومت نماید؛ سومی سکوت کند و شخص چهارم هم با تأیید اینطور نشان دهد که از حرفمان شگفتزده شده است. اما در نهایت هر سهشان یک نتیجه بگیرد: هرچه گفت چیزی بیشتر از یک بلوف نبود.
در چنین مواقع، چیزی که بهکارِ ما میآید طعم است. به حرفی خود چیزی اضافه کنیم، آنرا زیبا بستهبندی نموده و اگر هم اهیمت بالای داشت، در مکان خاص با زمانبندی مناسب به کسی تحویل دهیم که هدف ماست. اگر افزودنیها در راستای ویژگیهای شخصی فرد انتخاب شده باشد و بستهبندی مطابق به سلیقهی او، بیتردید آخذههای ذهنیِ مخاطب – همچنانی که آب دهن به پیشواز طعم بستنی/آیسکریم مورد علاقهمان میرود – برای ادای احترام میآید به پیشگاه کلمات و جملاتی که در حال فرستادنش هستیم.
تحقیقات نشان داده است، فلان آدم فرموده، آمار/احصائیه حاکی از این است، تجارب من میگوید و دهها مورد دیگر، این افزونیها و طعمها را میسازد. اما بهنظر میرسد یکی از پرکاربردترینِ آنها داستانگویی است.
مثلاً من کسی را دوست دارم و برایش اهمیتی زیاد قایلم. میخواهم او را وادار به رفتاری نمایم که به نظر من نتایجی ارزشمندی برایش خواهد داشت. اینطور معلوم میشود اگر مستقیماً به او بگویم، نداسته از نیتی خیرم، در برابر حرفم مقاومت را برگزیند و یا هم با اختیار نمودنِ سکوتی، آرام و بیصدا حرفم را پشت گوش نماید. از اینرو میروم به دنبال طعم و در پی بستهبندی خلاقانه.
لب جوی مشینم، همزمان با خیره شدن به جریان آب و در تماشای گذر عمر، تکههای اطلاعاتی انبارشده در ذهنم را کنار هم قرار میدهم، ترکیب میکنم و ترکیبات جدید را باز هم ترکیب. لحظاتی میگذرد و من با دستِ پُر از طعمِ مورد علاقهی آن فرد بر میگردم. دقایقی بعد کار بستهبندی هم تمام شده است. میروم کنارش و بستهی نهایی را، که همان حرف نخست من با اندکی افزودنی است، تقدیمش میکنم. او نه تنها جبهه نمیگیرد و سکوت نمینماید، بلکه با اشک شوق و کلمات پراحساس با ژرفای تمام از من سپاسگزاری میکند.
خلق داستان از خود و از هیچ همیشه کاری آسانی نیست، آن هم اگر زمانی کافی در اختیار نداشته باشیم تا در لب جوی و تماشای گذر عمر داستان خلق کنیم. فرض کنید روزی با یکی از دوستانم در پارکی قدم میزنم. بر حسب تصادف، حرف ما به رفتارهای شایسته و ناشایستهی انسانها میکشد. من تعدادی از رفتارهای را، که بهتر است انجام ندهیم، فهرستوار توضیح میدهم و برای اینکه حرفم طعم و افزودنی داشته باشد، خواسته یا ناخواسته تجربیات خود از رفتار دوستان و همکارانم را به آن میافزایم. پیوسته و بیوقفه رفتارِ هر کس را با برچسب اسماش تزئین مینمایم. اینطوریست که یکی را به اعلیالعلیین میرسانم و دیگری را به اسفلالسافلین میکشانم.
چند روز بعد یکی از همکارانم مرا دعوت به نوشیدن قهوهی میکند و در میان حرفایش ادامه میدهد که اصلاً انتظار چنین حرفهای را از من نداشته؛ اینکه من جایگاه او را نزد دوستش تا اسفلالسافلین کشاندهام. معلوم میشود همکارم از دوستان نزدیک آن دوستی من بوده که با او در پارک درد دل نموده و به همدیگر درس اخلاق داده بودیم.
موجودات همیشه زیحق
یکی از ویژگیهای ما انسانها نمرهدهی بالا به درکمان از جهان و رویدادهایست که در درونِ آن اتفاق میافتد. و قطعاً هرچه کمتر زندگی کرده باشیم، چه در کتاب برای کسب سواد و چی در زندگی واقعی، بیشتر به خود مطمئنیم که همهچیز را تمام و کمال میفهمیم و همهرویدادها واقعاً و کاملاً به شکلیست که معمول میشود. متأسفانه باید بگویم که همیشه اینطور نیست.
به گفتهی یووال نوح هراری، که او هم شاید از جایی دیگر میگوید، مهمترین کشف بشر که دنیا را متحول کرد، نه کشف آنتی بیوتیک، نه اختراع کامپیوتر و نه خلق اینترنت، بلکه کشف نادانی بود؛ اینکه ما تا چی اندازه اندک میدانیم. اینهمه را گفتم تا بگویم هرآنچه را که به چشم دیدیم، همیشه و کاملاً درست نیست و هر چیزی را که به گوش شنیدیم از جانب خدا نیامده. برعلاوه، اینشتین جملهیی دارد که میگوید: ما در جهان نسبی زندگی میکنیم و هیچچیزی مطلق وجود دارد. بدین معنا، حتی و اگر، رفتاری از نظر من ناشایسته باشد، بدین معنا نیست که همهی انسانهای دیگر آنرا در دستهی رفتارهای ناپسند طبقهبندی میکند و آنچه را که من فکر میکنم پسندیده است دیگران نیز باید چنین بیاندیشد.
درست است هنگامی که با ژستهای روشنفکرانه و قیافهی همهچیزدادن به دیگران درس اخلاق و معنای زندگی میدهیم، حق داریم تا به حرفهایمان طعم دهیم، افزودنی بیافزایم و داستان بگوییم. اما، به نظرم، اگر حکم قانونی و وجدانی مستحکم نداریم این حق به ما داده نمیشود تا تمام دیتاها را با متادییای نام فرد تزئین کنیم که نهایتاً به صدمه زدن به شخصیت آن فرد منتهی شود.
همانطوریکه گوگل، فیسبوک، یوتوب، تلگرام و سایر شرکتهای مشابه ادعا دارند که حریم خصوصی استفادهکنندگان محفوظ است و دیتاهای حاصله از رفتارشان، بعد از حذف متادیتای منحصربهفرد کاربر، در اختیار مشتریان قرار داده میشوند؛ ما هم میتوانیم در هنگام درس اخلاق و متقاعدسازی و هنگام افزودن طعم از افراد نام نبریم، بلکه از صفات عمومیِ به مانند یکی از دوستانم میگفت…، یکی از همکاران اظهار داشت…، کسی را میشناختم که چین میفرمود…، در جایی خواندم که… و موارد مشابه استفاده کنیم. اینطوری هم طعم را داریم، هم کمتر ریسک کردیم و نیز به حقوق دیگران احترام گذاشته ایم.
داستانگویی یکی از بهترین طعمهای کلام است، البته اگر به شیوهی درست و سنجیده از آن استفاده شود.