
هر یک از ما خاطراتی داریم – چی تلخ، چی شیرین و چی فارغ از جنبههای احساسی – که دوست داریم با دوستانمان شریک کنیم: خاطراتی که نشان میدهد کی بودیم، کجا بودیم، تحت چی شرایطی قرار گرفته و زندگی کردهایم و شاید هم خاطراتی که چندان معنای خاصی ندارد و ذکر آن فقط جنبهای ساعتتیری/سرگرمی دارد و در بسیاری از موارد، بهجایی اینکه سرگرمِمان کند، خستهکن واقع میشود. متاسفانه، زیادترین خاطرات من از دستهای آخری هست. به خاطر آپدیتشدنِ وبسایت، مجبورم گهگاهی از آنها نقل کنم.
خزان ۸۹ بود. همراه دوستانم تصمیم گرفتیم برای ادامه تحصیل از دایکندی به کابل بیاییم. جز دریور/راننده، که تعداد سفرهایش به کابل به تعداد انگشتان دو دست هم نمیرسید، همهای ما نخستین مسافرتِمان را به کابل و یا هم خارج از ولایت تجربه میکردیم. توصیفاش دشوار است که بگویم چیقدر پر هیجان بود. دیدن مکانهای تازه، مردمان جدید، طبیعت متفاوت، برای ما لذت توصیف ناشدنی به ارمغان میآورد. اوه! نزدیک بود از یادآوری همسفرِمان غافل شوم؛ همسفر که با سوارشدن موتر از خانه با ما همراه شد و تا بلندهای کوتل اونی همراهیٍمان کرد: گرد و خاک – گرد و خاکی که نتیجهای برخورد تایرهای موتر با جادههای خامه تولیده، آهسته و بیصدا بلند میشد و ما را همراهی میکرد، البته اگر بشود به آن کورهراهها جاده گفت. خوب؛ این هم یک همسفر است دیگه، نام نبریم ناراحت میشه. آن هم همسفری که با هر مسافری در این مسیر همدم است.
از بلندیهای اُنَی گذشتیم، بیمِ توام با هیجان ما را همراهی میکرد: بیمِ اینکه در جلریز چی اتفاقی منتظر ماست. دقایقی نگذشته بود که صدای خواندن/آهنگ دریور به سکوت پیوست، صحبت بین مسافرین رو به خاموشی رفت، گوشهایمان ناشنوا شد، انگار هیچ جنبندهای زنده نیست، صدای جریان آب روان بیصدا و نوای پرندگان خاموش شد و اینطور به نظر میرسید اِنجِن موتر تایرهایش را بدون اینکه سروصدای ایجاد کند به حرکت در میآورد. بین درختان تنها جایی بود که ما، با آخرین تمرکز، دزدکی میدیدیم. هر ثانیه ممکن بود جنبندهای دوپای از بین درختان بیرون آید در طول چند ثانیه ما را برای ثانیههای بیانتها میهمان دیار ابدیت نمایند. به نظر ما ساعتها – در زمان واقعی چند دقیقه – گذشت تا سکوت بین مسافرین با بلند شدن صدای خواندن موتر شکست. مسافرین یکی از ماندگارترین نفسهای عمیقشان را تجربه میکردند؛ نفسهای عمیقی که هیجان تازهای را بعد از اتمام بیم حیرتآورد نوید میداد.
فضایی داخل موتر به حالت عادی برگشت. ما بچهها/پسرهای نوجوان مزاحمت به راننده را از سر گرفتیم: «خلیفه اینجا کجاست؟» راننده، بدون اینکه حتی اندکی خستگی در چهرهاش ظاهر شود، جاهای را که بلد بود به ما معرفی میکرد و هر نیم دقیقه بعد ما سوال خود را تکرار میکردیم و از راننده پاسخ توام با مهربانی دریافت میکردیم.
لحظهای فرارسید که رانندهای خوش زبان به کسی پاسخ نمیداد؛ یادم میآید، من به تنهایی بیش از ده بار سوال کردم: «خلیفه اینجا کجاست؟» اما هیچ پاسخی درکار نبود.
بعدا دریافتم دریور هیچچیز نشنیده بود – او منکر این بود که حتا یک سوال از او پرسیده باشیم. او هیچ چیز نشنیده بود جز صدای غلیظ و مبهم هارن/بوقهای موترها؛ هارنهای آشنا و گوشخراش که هیچکس در این شهر نمیداند چند بار تمرکزش را بههم زده و از خواب بیدارش کرده. بوقهای که به جایی اینکه نوایی زندهبودن این شهر را سر دهد، نماد مرده بودن فرهنگ و اخلاق را به نمایش میگذارد.
راننده هیچ چیز را ندیده بود، جز موجودِ دوپای که کتلههای بزرگ از آهن و المونیم (موتر) را خلاف جهتِ از پیش تعریف شده، میراندْ و هر لحظه ممکن بود ما را جز آن کتلههای بزرگ نماید.
دریور بوی هیچ چیز، حتا کثافات سر جاده را که در این شهر هر موجودی مجهز با حس شامه را اذیت کرده، حس نکرده بود. از میان این تعفن بیپایان او فقط بوی کشندهای که در نقص قوانین ترافیکی مشاهده میکرد حس کرده بود. چیزی را که ما متوجهاش نشدهبودیم؛ راستش ما از قوانین ترافیکی سردرنمیآوردیم.
حالا که بر میگردم به آن روزها، میبینم از آن سفر حداقل دو چیز را باید یاد بگیرم:
۱. ما اوج تمرکز را در جلریز تجربه کردیم: جایی که هیچ صدای را نمیشنیدیم و به اجبار آمادهای شنیدن صدای موجود دوپای از خود بیگانه و یا صدای دلخراش مهمان چهار دههای این شهر است – بودیم. ما هیچ چیز را ندیدیم: اصلا یادِمان نمیآید، آنجا بازاری بود؟ زندهجانی حرکت میکرد؟ آیا خانهها گلی بود یا پخته؟ ما فقط بین درختان را میدیدیم – حتی یاد مان نمیآید آن درختها – که نیم ساعت به خلاهای بین شان خیره شده بودیم – چی نوع درخت بود. حیرتآور است، انسان تا این حد میتواند تمرکز کند و بازهم بهانه میآورد که «نمیتواند تمرکز کند». حالا میفهمید راننده چرا پاسخِ سوالهایمان را نمیداد!؟ او تمرکز کرده بود که مبادا یکی با غیرت افغانیاش موتر ما را زیر گرفته و آخرین تاپه/مُهر ویزای دنیایی فارغ از ظلمِ نوید دادهشده را به ما هدیه دهد.
۲. از آنجایی که، امروز در این شهر، هیچ کسی از صداهای دلخراش حرف نمیزند و از تعفن فساد که مانند دودی انفجار بمب هستهای هیروشیما شهر را محبوس خود کرده، یادآوری نمیکند، میتوان نتیجه گرفت: کمی تنبلی سبب میشود که عادت کنیم، حتا با بدترین شرایط! آن وقت بهتر است دیگر به معتادهای زیر پلسوخته نخندیم و احساس ترحم نکنیم. راستش «ما از آنها بیچارهتریم!».
پیشنهاد من، به خودم و به شما اینست که روی نتیجهای اول بیشتر تمرکز کنیم؛ چون نیاز داریم با تمرکز مطالعه کنیم و آگاه شویم. تا آگاه نشویم بوی متعفن با توصیف نتیجهای دوم را هرگز حس نخواهیم کرد؛ هرگز!